آقای شمع جلوی آینه ایستاد. نگاهی به موهای سیخونکی اش کرد و به خودش گفت: امروز عجب روز خوبی برای سوختن است!
نخ بالای سرش را آتش زد. احساس کرد که سرش داغ شد، افکارش روشن شدند. با خود اندیشید که چرا همه این سالهای عمرش را در سردی و سیاهی سپری کرده است. هنوز چند دقیقه ای از این احساس مطبوع نگذشته بود که دید قطره قطره در حرارت این نور گرمی بخش ذوب می شود.
گفته رياضىدانى ست كه به هنگام مرگ گفت: پروردگارا! اى آن كه قطر دايره و پايان اعداد و جذر اصم را مى دانى ، مرا به زوايه قائمه به پيشگاه خود ببر! و به خط مستقيم ، محشور بدار!