زود قضاوت نکنیم....چند داستان تکان دهنده خداوندا؛ به من بیاموز قبل از آنکه درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفشهای او راه بروم. زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهد
خداوندا؛ به من بیاموز قبل از آنکه درباره راه رفتن کسی قضاوت کنم، کمی با کفشهای او راه بروم.
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می کنیم، آنچه می بینیم به درجه شفافیت پنجره ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به جای قضاوت کردن فردی که می بینیم درپی دیدن جنبه های مثبت او باشیم؟آیا در دادگاه جمع دوستان! کوچکترین حقی برای دفاع او قائل هستیم؟؟ببینیم می توانیم همه چیز را فقط سیاه یا فقط سپید نبینیم؟بهتر نیست خودمان را جای آن شخص بگذاریم؟آیا قدرت دفاع در جمعی که همه علیه ........صحبت می کنند را داریم؟مگر نشنیده ایم که اگر خلافی را هم دیدی فقط به خود اوتذکر بده و از بیانش سرباز زن؟چه برسد به اینکه ندیده باشی و یا اصلا نبوده باشد؟؟
داستان شعیب پیامبر را شنیده ایم که به خاطر تنها یکبار قضاوت زودهنگام، پیامبری از نسلش برداشته شد؟؟و مهمتر اینکه آن قضاوت به آبروی کسی مربوط نبود. می دانیم آبروی مومن از10بار طواف کعبه بالاتر است و براحتی و به لطایف الحیل رفتاری از آن می گذریم؟ یا باز شنیده ایم که از هر 3قاضی 2نفر به جهنم می روند!!یا اینکه بین حق و باطل فقط چهار انگشت فاصله هست
پس در این شرایط و در رویارویی با حوادث گوناگون چه باید بکنیم؟قضاوت کنیم ، بی تفاوت باشیم، تحقیق کنیم و بعد صحبت کنیم، احتمال بدهیم و صد در صدی نتیجه نگیریم یا......؟؟؟؟با تمهت ها و بدنامی ها چکنیم؟؟
پس زود قضاوت نكنيد. زود به انتهاي قضيه نرسيد و يكه به قاضي نرويد يا در ميان صحبتها مدام دنبال درست و غلط نگرديد. قبل از نتيجه گيري كردن در مورد حرفهاي ديگران كمي فكر كنيد ؛ خصوصا اگر ميدانيد اين صحبت فقط از يك احساس زود گذر نشات ميگيرد.
چندحکایت دراین راستا:
حکایت اول
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه اش درحال آویزان کردن رخت های شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس شویی بهتری بخرد.»همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس های شسته اش را برای خشک شدن آویزان می کرد زن جوان همان حرف را تکرار می کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره هایمان را تمیز کردم!»
حکایت دوم
مرد مسني به همراه پسر22 سالهاش در قطار نشسته بود. در حالي که مسافران در صندليهاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر 22 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد. دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با لذت لمس ميکرد فرياد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت ميکنن. مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد.
کنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند که حرفهاي پدر و پسر را ميشنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک کودک چند ساله رفتار ميکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه کن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حرکت ميکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه ميکردند.
باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چکيد.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه کن باران ميبارد، آب روي من چکيد.
زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نميکنيد؟
مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر ميگرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي ميتواند ببيند